جمعه 87/6/15 5:26 عصر| |
نظر
بسم رب المهدی
پیشنوشت : این مطلب یه دل صاف میخواد ... اگه نداری که هیچ ... اگه هم ناصافه اول صافش کن بعد بخون ... باذکر صلوات ...
کوت عبدالله ، درویشیه ، گندمکار، سید صالح و ...
این نام ها برای کدامیک از شما آشناست ؟
بله ، اهوازی ها !
... من در این شهرم . اینجا همیشه گرم است . حتی اکنون که زمستان است و هوا بهاری . من گرما را در مشرق سینه هایشان حس میکنم .
کویر سخاوتمند و دست باز ، با تربیت آبا و اجدادی اینها همنوا شده ، انسان هایی را ساخته است که هر چند سفره شان خالی باشد ، از تقسیم عشق و عاطفه و صمیمیت ، با تو دریغ ندارند و اگر سر بجنبانی ، در این تقسیم ، سهم کمتر را خود بر می دارند و سهم بیشتر را به تو می دهند !
... و هرگز مباد کریمی ، دست تنگ شود ( چون جنگاور شجاعی که در میدان نبرد ، شمشیر و زره از او بستانند ! ) دم در بماند که بالاخره به این مهمان تعارف کند یا نه ؟! با دلی که محبت در آن موج می زند و خانه ای که گاهی حتی یک فنجان چای در آن نیست .
دیشب باران باریده است . این جوان سر به زیر از خیل بچه های دانشکده در لفافه ای از حیا و شرم می گوید: " فلانی ! تو این گل و شل ، سخته از ماشین پیاده بشین ها ! " گفتم : " عیبی نداره . " ( اینجا وقتی باران می بارد ، زمین آب را به خود نمی کشد و گل و لایی پدید می آید در این کوچه ها و خیابان های خاکی که پای پیلان را هم می لغزاند . )
تا بیاید نگاهی به کفش های واکس زده ام کند ، آمدم پایین . او هم چند دفترچه چهل برگ و شصت برگ برداشت و با هم رفتیم در خانه یکی از این بی بضاعت ها . در که زدیم ، مشتی بچه قد و نیمقد ریختند دم در .
اندکی که گذشت ، مادرشان هم آمد . از دیدن همین چند دفتر چه کم بها برق شادی در چشمانشان درخشید . بچه ها دفتر چه ها را گرفتند و شادی کنان دویدند به سوی اتاق ! و ما ماندیم و مادرشان که از دردهای کهنه میگفت . از بی بضاعتی ، از کم پولی و عمل جراحی دخترش که تشنج داشت و ده ها حکایت سوزان دیگر !
نمی دانم ؛ شاید دغدغه یکی از همین جاها بود که هسته اولیه این کار را به وجود آورد و نام پر طنین " بچه های دانشکده " در این کوچه ها و خیابان ها پیچید .
***
جالب است . دانشکده ای کوچک و غنی با منطقه ای بزرگ و فقیر ، اینجا در اهواز صمیمی و خونگرم ، کنار هم چیده شده اند . بچه های دانشکده ، گاهی برای تنوع ، چرخی در این اطراف می زدند و دلشان سخت می شکست ، هر بار رگه های از فقر ، گرسنگی و دست تنگی را در کوچه کوچه این منطقه می دیدند .
... و هر بار گویا کسی در درونشان نهیب می زد که باید کاری کرد .
این درد را میان خود تقسیم کردند و با هم پی دوایش گشتند :
با مسئولان سلف سرویس دانشکده به صحت می نشینند . در هر وعده غذایی ، همه کسانی که فیش گرفته اند ، برای صرف غذا نمی آیند . هر وعده حدود بیست غذای اضافی داریم ... این باشد برای مردم اینجا !
یخچال هایی تدارک می بینند . گروهی از بچه های دانشکده متصدی کار می شوند و پس از هر شام و ناهار ، غذاهای اضافه را در این یخچال ها نگهداری میکنند و هنگامی که به حد مشخصی می رسند ، آنها را پخش می کنند . سهم هر خانواده ، سه وعده غذایی به تعداد نفرات آنها !
... آقا ! به خدا این مردم خیلی آبرومندن . ما از ساعت نه شب به بعد پخش داریم ؛ مخفیانه و گاهی با پای پیاده . آخه این جوری نیست که دانشکده همیشه تو این وقت شب ماشین داشته باشه . آقا ! عشق بچه ها اینه که مردم " کوت عبدالله " توی هر ناهار و شام با اونا سهیم باشن ! از ماه و سال گذشته ، حکایت آغاز این حرکت . هیچکس از بچه های دانشکده نیتس که در پخش غذا شرکت نکرده باشه .
.. و اتفاقات جالبی که از آن پس شاهدش هستیم :
روزه های فردی و دسته جمعی ! یک اطلاعیه کوچک کافی است که بچه های دانشکده غذای گرم ظهر نیمه شعبان خود را ببرند به سفره بی نان و نمک کوت عبداللهی ها ! و در این ظهر عید ، ده ها دل پلاسیده را خوش کنند و خود به انتظار افطاری شیرین ، شکم های گرسنه خویش را التیام دهند .
از همان وقت ها بود که بچه های دانشکده بارها می دیدند که دو نفر یک سینی عذا گرفته اند و به مدد نانی و تکه ته دیگی خود را سیر میکنند تا یک وعده غذا به آمار غذای کوت عبداللهی ها اضافه شود !
... و شگفتی و تعجب مسئولان سلف که خدایا ! چرا اینقدر غذا اضافه می آید ؟!
... آقا نمیدونین ؛ بیشتر از اینکه اونا خوشحال بشن ، خود بچه ها لذت میبرن . سال پیش ، شب اول ماه رمضان ، من بودم و تعدادی از بچه ها .
رفتیم درِ خونه ای برای توزیع غذا . وقتی در باز شد و زن خونه اومد کنار در ، خوشی در چهره اش موج میزد .
اقا ! میدونین چی گفت ؟ حرفی زد که موهای بدنم سیخ شد . گفت بچه هام می خواستن فردا روزه بگیرن ؛ اما برای سحری هیچی تو خونه نداشتیم . یه خورده آب ریختم توی قابلمه و داشتم الکی با ملاقه اونو هم می زدم که شما رسیدین ... اومدن شما برکت خونه ما بود .
***
یاد علی (ع) می افتم و آن شب های غمناک کوفه ! یاد علی (ع) و آن زخم کهنه بر کتف ! نشان از کیسه نان و خرما .
علی (ع) دیگر خسته است . از پا فتاده و آزرده .
با دغدغه ای به وسعت یک دریا ... آیا از این پس کسی بین فقیران و محرومان ، نان و خرما پخش میکند ؟
... و امشب نوبت پخش است . بین بچه های دانشکده ولوله ای برپاست .
همه آمده اند . با یک لبیک رسا به ندای مولایشان علی ! شما نمی آیدد ؟
اگر نه اگر نه ، دست کم دل های سبز خود را در پخش امشب با بچه های دانشکده همراه کنید .
------------------------------------
منبع : کتاب می شکنم در شکن زلف یار نوشته حسین سروقامت از سری کتاب های پرسمان
پینوشت :رفقای مشهد توجه کنند ... در این ماه ضیافت خیریه مهر هشتم در صدد است برای خانواده های نیازمند اقدام به تهیه سبد غذایی نماید .
لطفا در صورت تمایل به همکاری حداکثر تا دوشنبه 18 شهریور ماه در قسمت نظرات به صورت نظر خصوصی اعلام دارید . ( حداقل یه آیدی یا شماره تلفن از خودتون بزارین تا باهاتون تماس حاصل شود )
توجه : این طرح بعد از ماه مبارک تمدید شد و خیریه حضرت مهدی (عج) آمادگی خود را جهت رساندن کمک های شما عزیزان به خانواده های نیازمند می باشد ( اگر خبری بود از این حرفا ... تو قسمت نظرات بگو - خواستی ریا نشه به صورت خصوصی بگو )
پینوشت 2 : باز هم رفقای مشهد توجه کنند ... 105000 یتیم و نیازمند تحت حمایت کمیته امداد چشم انتظار کمک های شما برای افطاری می باشند .
توجه : طرح اکرام ایتام در تمام ایام سال ادامه دارد ... بسم الله بگو و اندکی از پول تو جیبی ت رو با رفقای یتیمت تقسیم کن ...
شماره تماس : 05118462393
پینوشت 3: رفقای دیگر نقاط کشور میتونن به نزدیک ترین کمیته امداد محل سکونت خود مراجعه کرده و اطلاعات بیشتر را راجع به افطاری های آنان و چگونگی کمک کردن بگیرند .
و کسی می گوید سر خود بالا کن ، به بلندا بنگر. به بلندای عظیم
به افق های پر از نور امید
و خودت خواهی دید و خودت خواهی یافت خانه ی دوست کجاست... خانه دوست در آن عرش خداست ، خانه ی دوست در آن قلب پر از نور خداست و فقط دوست ، خداست...
به امید رسیدن به فلاح
یالطیف